این روزها

این روزها

این روزها

و دیگر هیچ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

به "تو"

تو...

مگر نگفتی "هستم"؟

مگر نباید باشی؟

چند سال ما باهم درگیریم؟

و چرا؟


حالا تو

پیروز میدان 

و من حریف بی نهایت ناشی...

متروک و مطرود

دست و پا بسته در برابرت


دو سه سالی هست که در زندانت گرفتارم

این را می دانی اما محض اطلاع

قصد دارم فرار کنم!

شاید فرار کردن از دست تو مضحک باشد 

اما

فرار کردن از دست خودم را حدس نمی زدی؟!


می خواهم بدوم

بی دغدغه

بی هیچ بازگشتی

فقط و فقط فرار کنم

از منی که مثل سایه به دنبالم می آید

و تو

تو نگاه می کنی

شاید برایت جالب باشد

اما من هم در این زندان چیز های زیادی یاد گرفتم


یاد گرفتم بند کفش هایم را طوری ببندم که باز نشود

یاد گرفته ام منتظر کسی نباشم که نمی آید

مسخره است. نه؟

شاید باور نکنی 

اما من

یادگرفتم 

بدوم

بدوم

بدوم

و از دست خودم و زندان تو فرار کنم

یا تا هر وقت که بخواهم شکنجه هایت را تحمل کنم

آخر 

من در این زندانِ تو پوست کلفت کرده ام!