این روزها

این روزها

این روزها

و دیگر هیچ...

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

برج شیشه ای

تقریبا یکسال میگذره و من هم چنان تو یکی از طبقات بالایی برج شیشه ای ایستادم. همه خیابونا رو از این بالا میشه دید. پیاده رو ها و پیاده هایی که به هر کدوم دغدغه های خودشون رو دارن. دغدغه هایی که باعث میشه بالای سرشون رو نبینن. شایدم فقط از این بالا میشه دید. شایدم نه... به هر حال وقتی که من پایین رفتم تو پیاده رو، تو مغازه ها یا هرجای دیگه، می دیدمشونـــــــــ. همون طوری که از بالای برج شیشه ای می دیدمشون. اونا هم انگار فقط منو می دیدن. درست مثل وقتی که اون بالا ایستاده بودم و دور سرم می چرخیدن و خط و نشون می کشیدن!! وقتی از بالای برج نگاه میکردم با خودم می گفتم شاید دارن دنبال یکی دیگه می گردن. اصن از کجا منو میشناسن؟ من که هنوز خودمو بهشون نشون ندادم. من که هنوز حرکتی نکردم. ولی دقیقا دنبال من بودن! با اون چشمهایی که داشتن از حدقه در میومدن؛ بهم زل می زدن. با یه خنده کمرنگ روی لبهاشون که البته بیشتر شبیه منقار بودن. دور سرم می چرخیدن و هیچ کس متوجه ما نبود.

اوضاع وقتی بدتر شد که کم کم از پیاده های توی پیاده رو ها کم شد و کوچه ها خلوت شدن. با خودم می گفتم"عجب غروب قشنگی!" و بعد کابوس پرنده های سیاه که ریشخندم می کردن دوباره زنده شد. پرنده هایی که وقتی  بین جمعیتِ پیاده گم شده بودم؛ فراموششون کرده بودم. و حالا توی تنهاییم اومده بودن تا باهم بازی کنیم! از دیدن خنده ی محوِ روی منقارهاشون میخاستم داد بزنم. خنده هایی که بوی سیاهی میدادن. دوییدم تا شاید بتونم از دستشون فرار کنم. ولی اونا قبل از من به جایی می رسیدن که میخاستم برم. باز با خودم گفتم"من که هنوز شروع نکردم. چطوری تونستن پیدام کنن؟" ولی اونها خیلی خوب میدونستن دنبال کی می گردن و وظایفشون رو، مو به مو اجرا می کردن.

یکدفعه به خودم اومدم. هنوز توی یکی از طبقه های بالای برج شیشه ای ایستاده بودم و پرنده ها دور برج می چرخیدن. همه ی اینا تو یه نگاه بین ما تخلیه شد. 

شهر پر شده بود از آدم های منقاری و برج های شیشه ای...


میگذره!!

خیلی عجیبه...

یه خیالایی تو سر داری که وقتی کنار هم می چینیشون می بینی محاله. ولی یه خورده که می گذره رفیقمون، البته اگه بشه گفت رفیق، یه جوری صحنه رو آماده می کنه که دقیقا همه اون چیزایی که میخاستی رو باهم تو یه بسته بندی شیک!! تحویلت بده. ولی خب مشکل اینه با خودم رو راست نیستم. خیلی زود خسته میشم و خیلی زودتر از اون یادم میره. یادم میره برا چی دارم زندگی می کنم و کجا قراره برسم و بدتر از اون، حتی اسم رفیقمونم یادم میره . وقتی هدف مشخصه، توانتم معلومه، جایی برای ایستادن نیست. مگه اینکه تکلیفم با خودم معلوم نباشه. ندونم دارم چیکار می کنم و هی پشت هم روزها بگذرن و فقط "بگذرن"



بگذریم...


چند وقتیه که تغییر رویه دادم. حافظ می خونم و هی پشت هم تکرار می کنم. بعضی اوقاتم یهو یه بیتو داد میزنم جوری که یهو همه ساکت میشن. حال و هوای بهاریه دیگه چه میشه کرد؟!


چشمت که فسون و رنگ می بازد از او

افسوس که تیر جنگ می بارد از او

بس زود ملول گشتی از همنفسان

آه از دل تو که سنگ می بارد از او


پست ثابت


شدیدا توصیه می کنم این آهنگو از دست ندین